محل تبلیغات شما



توی کلاس درس نشسته بود. پیش بهترین دوستش مطهره. دلش گرفته بود، از زمانی که مادربزرگش درباره ی حضرت علی گفته بود، از روی کنجکاوی، خواست مزه ی شیرین ِ یاد امام علی (ع) را دوباره و دوباره بچشد، برای همین سری به کتابخانه زده بود و کتاب هایی درباره ی آن حضرت خوانده بود و میخواند. انگار تشنگی اش پایانی نداشت! شب تاریکی بود. زهرا روی تختش نشسته بود و به ستاره های درخشان ِ آسمان نگاه می کرد. دلش خواست برای اولین بار با حضرت علی (ع) حرف بزند.
دو ماه گذشت، زهرا کم کم حال ِ عادی اش را به دست آورد با این تفاوت که روزها را به خواندن کتاب مادربزرگش اختصاص داده بود. از یک هفته پیش خواندن آن کتاب را شروع کرده بود و چیزهای جالبی دستگیرش شده بود! مادربزرگش درباره ی اشخاصی حرف میزد که او تا حالا اطلاعات خیلی کمی از آنها داشت. علی (ع)، حسین (ع)، حسن (ع) و. زهرا حتی فهمید چرا اسمش زهرا بود! برای این اسمش را زهرا گذاشتند چون پدر و مادرش، از روی علاقه انتخاب اسم ِ بچشان را به مادربزرگ سپرده بودند.
رسیدند سر مزار، نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ با اینکه مادر و پدرش اصرار به ماندن زهرا در ماشین داشتند، زهرا گفت که نمیتواند برای آخرین بار مادربزرگش را نبیند و حتماً باید سر مزارش بیاید. راه ِ قبر مادربزرگ را طی کردند، زهرا در حین راه رفتن به فکر مرگ و فانی بودن دنیا افتاد، شک کرد که آیا بهشتی است یا جهنمی! سرش را به سمت راست چرخاند. نمیتوانست واقعاً ببیند مادربزرگش مُرده است. همانطور که نزدیک قبر می شدند، صدای شیون و گریه هم بیشتر می شد.
توی ماشین نشسته و از پشت شیشه به منظره ی بیرون خیره شده است. صدای مادر و پدرش را می شنود که از خاطرات مادربزرگ می گویند. زهرا تصور می کند چه خواهد دید وقتی سر مزار مادر بزرگش رفت. چشمانش را میبندد، نفس عمیقی می کشد و سعی میکند بغضش را قورت بدهد. باید قوی باشد تا بتواند مادرش را التیام بخشد. دست روی گلویش می گذارد. چشمش به پرنده ای در آسمان میخورد، چه آزادانه پرواز می کند! کاش زهرا هم میتوانست جای او باشد! بال داشته باشد، به سمت قله ی کوهی پرواز کند و
نیمه شب چشمانش را باز کرد. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. خواب ترسناکی دیده بود. به درون هال قدم گذاشت، از خاموش بودن چراغ های اتاق فهمید همه خوابند؛ به سمت دستشویی رفت، آبی به دست و صورتش زد و به اتاق خوابش برگشت. دیگر خوابش نمی بُرد! زهرا از آن دسته آدم هایی بود که کمتر کسی او را میشناخت؛ برای همین با وجود دوستان ِ زیاد، مواقعی که پُر از هیجان می شد و میخواست مفهوم نابی را به کسی تعریف کند، نمیتوانست.
در خانه را باز کرد. مادر و پدر روی مبل جلوی شومینه در حال صحبت بودند. تا چشمشان به زهرا خورد به سمتش آمدند. مادر زهرا را در آغوش گرفت و حالش را پرسید. زهرا میلی به حرف زدن نداشت با اینکه حالش هم بد نبود. سمت آشپزخانه رفت، فنجانی قهوه برای خودش درست کرد و راهی اتاقش شد. لازم داشت با خدا حرف بزند. خواست برای مدتی چشمان ِ خسته اش را بیدار نگه دارد. جا نماز ِ آبی آسمانی اش را پهن کرد و نمازش را خواند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ روانشناسی ناحیه یک ری در آغاز کلام بود و کلام نزد خدا بود .