محل تبلیغات شما
توی ماشین نشسته و از پشت شیشه به منظره ی بیرون خیره شده است. صدای مادر و پدرش را می شنود که از خاطرات مادربزرگ می گویند. زهرا تصور می کند چه خواهد دید وقتی سر مزار مادر بزرگش رفت. چشمانش را میبندد، نفس عمیقی می کشد و سعی میکند بغضش را قورت بدهد. باید قوی باشد تا بتواند مادرش را التیام بخشد. دست روی گلویش می گذارد. چشمش به پرنده ای در آسمان میخورد، چه آزادانه پرواز می کند! کاش زهرا هم میتوانست جای او باشد! بال داشته باشد، به سمت قله ی کوهی پرواز کند و

منی که من باشم! / قسمت چهاردهم

منی که من باشم! / قسمت سیزدهم

منی که من باشم! / قسمت دوازدهم

کند ,مادر ,ی ,زهرا ,پرنده ,چشمش ,می کند ,چشمش به ,به پرنده ,گذارد چشمش ,می گذارد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره