محل تبلیغات شما
نیمه شب چشمانش را باز کرد. یک ساعت به اذان صبح مانده بود. خواب ترسناکی دیده بود. به درون هال قدم گذاشت، از خاموش بودن چراغ های اتاق فهمید همه خوابند؛ به سمت دستشویی رفت، آبی به دست و صورتش زد و به اتاق خوابش برگشت. دیگر خوابش نمی بُرد! زهرا از آن دسته آدم هایی بود که کمتر کسی او را میشناخت؛ برای همین با وجود دوستان ِ زیاد، مواقعی که پُر از هیجان می شد و میخواست مفهوم نابی را به کسی تعریف کند، نمیتوانست.

منی که من باشم! / قسمت چهاردهم

منی که من باشم! / قسمت سیزدهم

منی که من باشم! / قسمت دوازدهم

کسی ,اتاق ,خوابش ,همین ,میشناخت؛ ,وجود ,میشناخت؛ برای ,را میشناخت؛ ,او را ,کسی او ,برای همین

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

موسسه آموزش عالی متخلف کارون