در خانه را باز کرد. مادر و پدر روی مبل جلوی شومینه در حال صحبت بودند. تا چشمشان به زهرا خورد به سمتش آمدند. مادر زهرا را در آغوش گرفت و حالش را پرسید. زهرا میلی به حرف زدن نداشت با اینکه حالش هم بد نبود. سمت آشپزخانه رفت، فنجانی قهوه برای خودش درست کرد و راهی اتاقش شد. لازم داشت با خدا حرف بزند. خواست برای مدتی چشمان ِ خسته اش را بیدار نگه دارد. جا نماز ِ آبی آسمانی اش را پهن کرد و نمازش را خواند. منی که من باشم! / قسمت چهاردهم
منی که من باشم! / قسمت سیزدهم
منی که من باشم! / قسمت دوازدهم
زهرا ,ِ ,حرف ,حالش ,اش ,مادر ,کرد و ,اش را ,لازم داشت ,با خدا ,داشت با
درباره این سایت